۴/۲۳/۱۳۹۵

به کجاها برد این امید ما را...



این متن را با تصنیف پی‌وست آن نوشته‌ام.
با شنیدن تصنیف (اینجا+) آن را بخوانید

ظهرهای تابستان خانه آقاجان، در آن خلوتی و سکوت که هر کس از گرما به گوشه‌ای پناه برده بود و زیر نرمه باد کولر قیلوله می‌کرد، اتاق دایی حکایت دیگری داشت. آرام لای در را باز می‌کردم و می‌خزیدم تو. طاق‌باز چرت می‌زد و اتاق را می‌سپرد به «ماهور». به «نوا مرکب‌خوانی»، «آستان جانان»، «بی‌داد» و ...

کودکی من در تهران گذشت، اما اگر خاطره‌ای هست، از همان تعطیلات عید و تابستانی است که در خانه آقاجان می‌گذشت. شاید برای همین است که همیشه در ذهنم خانه آقاجان، جایی گرم بود، با خنکای باد کولر که صبح‌هاش اشعه آفتاب از پنجره پاسیو پایین می‌آمد و من مدت‌ها می‌نشستم تا رقص غبار هوا را در نور صبح‌گاهی ببینم. هیچ وقت سحرخیز نبودم، اما آقاجان دوست داشت همه با هم بیدار شویم و صبحانه را با هم بخوریم. مشقتی هم اگر برای بیداری می‌کشیدیم می‌ارزید به صدای ضرب صبح‌گاهی «شیرخدا» از رادیو و رقص غبار در نور پاسیو و صدای شاد آقاجان که در جواب «سلام آقاجون» ما، بلند و شادات جواب می‌داد «سلام روله جون».

ظهرها اما اتاق دایی بود و صدای استاد که نفوذ می‌کرد در تار و پود جان آدم. یا حتی جایی عمیق‌تر؛ جایی که هیچ چیز تغییر نمی‌کند. بچه‌ها بزرگ می‌شوند. قد می‌کشند. سلول به سلول بدنشان عوض می‌شود. افکار جدید و باورهای جدید از راه می‌رسند، اما یک چیزی، یک خمیرمایه‌ای هست که نطفه‌اش در همان دوران بسته می‌شود و هیچ وقت هم عوض نمی شود. خمیرمایه‌ای که ترکیب‌اش برای هرکسی یک چیز است. برای من صدای استاد بود و روی خندان آقاجان، گرمای ظهر تابستان و رقص غباری در تابش اشعه خورشید.

سال‌ها بعد که آقاجان دیگر پای رانندگی نداشت، یکی از بزرگ‌ترین لذت‌هایم در همان مسافرت‌های تابستانی این بود که سوار ماشین‌اش کنم و با هم برویم توی شهر بگردیم. پای پیاده شدن هم نداشت. همان‌طور با ماشین چرخ می‌زدیم و شهر را نگاه می‌کردیم. ضبط ماشین آقاجان فقط کاست می‌خورد و کاستی هم در کار نبود. یک بار گفت که برای ماشین نوار بگیرم و همیشه گوشه ذهنم بود که بگیرم، اما تنبلی کردم.

حالا که راه افتاده بودم و دستم توی جیب خودم بود، دنبال فرصتی می‌گشتم که کنسرت اساتید را از نزدیک ببینم. یک بار دست داد و کنسرت شهرام ناظری را در کاخ نیاوران دیدم. یکی دو باری هم کنسرت همایون رفتم، اما خود استاد دیگر نمی‌خواند، یا نمی‌گذاشتند بخواند. برای کنسرت استاد فقط باید امیدوار می‌بودیم. مثل امید به یک تغییر. مثل امید به یک انتخابات. امید به وعده‌های سیاسی. امید به روزی که بالاخره استاد برود روی صحنه و من را هم با خودش برگرداند به عقب. به کودکی. به روزهای گذشته و افسوس فرصت‌های از دست رفته.

آقاجان همیشه یک عصا همراهش بود. یک عادتی داشت که وقتی می‌نشست پاهایش را باز می‌کرد. عصا را جلویش به زمین می‌زدو دو دست‌اش را می‌گذاشت روی عصا. عاشق آن ژست‌اش بودم. هربار که به تهران بر می‌گشتم، به خودم می‌گفتم این بار که رفتم کرمانشاه، سوار ماشین‌اش می‌کنم. می‌گویم آن پالتو بلندش را بپوشد و عصای‌اش را بردارد. می‌برمش آتلیه. می‌نشیند روی صندلی و دستانش را روی عصا می‌گذارد. من هم کنارش می‌ایستم. کمی عقب‌تر. یک دستم را می‌گذارم روی شانه‌اش و سرم را بالا می‌گیرم. انگار دست‌ام به یک ریشه‌ای وصل باشد و پایم را به یک خاکی بند کند تا مثل درخت قد بکشم. آخر خیلی خوب است که آدم احساس کند یک جایی ریشه دارد. حتی به یک جای دور، در یک خاطراتی از موسیقی و نور. ولی نشد.

آقاجان دو سال پیش رفت. من هیچ وقت فرصت نکردم آن نوار کاست را برایش بخرم. هیچ وقت نرفتیم آتلیه عکس بگیریم. تا ابد هر دیواری به خانه‌ام ببینم، حسرت آن عکس نگرفته را می‌خورم. انگار یک جای کارم لنگ است. یک چیزی ریشه‌هایم را سست کرده. دیگر حتی هیچ امیدی هم به آن عکس ندارم. اما فقط یک امید دیگر داشتم. امید داشتم که یک روز استاد برگردد و برود روی صحنه و من را با خودش برگرداند به همان روزهای گذشته. توی اتاق دایی. ظهر تابستان خانه آقاجان.


حالا می‌گویند دیگر نمی‌آید. من باور نمی‌کنم. می‌گویند حالش خوب نیست. نمی‌تواند بخواند. من نمی‌خواهم باور کنم. من می‌خواهم هنوز امیدوار باشم. به آن روز که می‌آید، حتی اگر شده در رویاهایم و اگر بیاید حتما همان قطعه «دلشدگان» را می‌خواند که: «به کجاها برد این امید مارا»...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر