۵/۲۸/۱۴۰۰

داستان‌نویسی ایرانی و کودتای ۲۸ مرداد


نیم قرن مقاومت در آخرین سنگر


سناریوی داستان انگلیسی/آمریکایی بود اما اجرایی تماما ایرانی داشت. نتیجه این محصول مشترک، داغِ کودتایی بود که بر پیکر نحیف جریان دموکراسی‌خواهی ایران زده شد. هرچند کودتای ۲۸مرداد نه نخستین کودتای معاصر ایران بود و نه آخرین آن، اما چرا در زمانه‌ای که بسیاری از مردم حتی نام کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ را هم نشنیده‌اند، ۲۸مرداد هنوز اینقدر خبرساز و حسیاسیت‌برانگیز است؟ به باورم، بخشی از ریشه این مساله را می‌توان در جریان‌شناسی نیروهای درگیر در کودتای ۳۲ جستجو کرد.

در یک خوانش نسبتا ساده، نیروهای اجتماعی دهه ۳۰ را می‌توان به سه جریان اصلی تقسیم کرد. نخست، جریان دربار که از پشتیبانی ارتش و مجموعه‌ای از زمین‌داران سنتی بهره‌مند بود. این نیروها بزرگترین زخم‌خوردگان انقلاب مشروطه بودند. گرایش‌های دموکراتیک مشروطه قدرت شاه و دربار را محدود کرده بود. رویکرد مدنی تجددگرایان، با خوی اقتدارگرای نظامیان سر ستیز داشت و می‌خواست آن‌ها را بار دیگر به پادگان‌هایشان بازگرداند. در نهایت، اندیشه برابری‌طلبی برآمده از انقلاب، خوانین و زمین‌داران سنتی را در سطحی برابر با شهروندان و حتی زارعینی می‌نشاند که برای قرن‌ها در جایگاه «رعایا»ی خود دیده بودند. بازگشت یک پادشاهی مستبد، متکی بر اقتدار ارتش و نظام طبقاتی خوان‌سالار، رویای مشترک نیروهای حاضر در این جریان بود.

محوریت جریان دوم با طبقه متوسط سنتی بود. اتحاد دیرین و آشنای روحانیت با خرده‌بازاریان، که البته تا حدودی از حمایت اقشار روستایی، خرده‌دهقانی و حاشیه‌نشین شهری نیز برخوردار بودند. اینان که زمانی در تقابل با خوی تجاوزگر پادشاهان قاجار از انقلاب مشروطه حمایت کرده بودند، به مرور تهدید جدیدی از جانب رویکرد تجددگرایان احساس کردند. اگر پادشاهان مطلقه قاجار گاه و بی‌گاه از سر زیاده‌خواهی و هوس‌رانی به حریم بازار و روحانیت تجاوز می‌کردند، حالا توسعه صنعتی و تجدد فرهنگی، همراه با گرایشات مدنی شهرنشینی و عرفی‌سازی حاصل از فعالیت‌های آزاد سیاسی، به کلی بنیان‌های سنت‌گرا و محافظه‌کارانه این جریان دوم را در معرض نابودی قرار داده بود. آنقدر که شاید حسرت بازگشت به همان دوران پیش از انقلاب مشروطه و چالش‌های گاه و بی‌گاه با پادشاه را می‌خوردند.

در نهایت، گروه سوم را می‌توان طبقه متوسط جدید قلمداد کرد. گروهی که در آستانه مشروطه صرفا در سطح نخبگان تحصیل کرده و منورالفکرهای فرنگ رفته محدود بودند، اما به مدد دو دهه توسعه آمرانه پهلوی، حالا خود را در سطح کارگران صنعتی و طبقات بوروکراتیک و دانشگاهیان جدید گسترش داده بودند. به جرات می‌توان گفت که تمامی نخبگان فرهنگی و دانشگاهی کشور، نویسندگان، شعرا، هنرمندان و اصحاب اندیشه جزو این گروه سوم بودند و همین مساله باعث شد که اثرات سیاسی و فرهنگی کودتا هرگز از دستور کار جامعه روشنفکری ایرانی خارج نشود.

جنبش ملی دهه ۳۰، با محوریت و البته رهبری همین جریان سوم به راه افتاد و تا مدتی نیز از حمایت جریان دوم بهره‌مند شد، اما در نهایت، سنت‌گرایان جریان دوم ترجیح دادند برای حذف رقبای تجددگرای خود، با دشمن قدیمی سازش و دست دوستی به سوی دربار و ارتش دراز کنند. بدین ترتیب، در ظهر گرم تابستان کودتا، الواط و لمپن‌ها تحریک شده از جانب بازار و برخی روحانیان، سوار بر تانک‌های ارتشی در خیابان به راه افتادند. آن روز، در مقابل چماق‌های آخته و تانک‌های به خیابان آمده، طبقه متوسط جدید ابزاری برای دفاع از خود نداشت. کودتا که پیروز شد و رهبر ملی که به حصر رفت اما، زمین بازی تغییر کرد. حالا، قلم‌های پنهان شده می‌توانست سلاح جدیدی باشد برای یک جدال بلند مدت. بدین ترتیب، شکست‌خوردگان کودتای ۲۸ مرداد، که از قضا، خاستگاه اصلی جامعه فرهنگی و هنری کشور را تشکیل می‌دادند، از تنها سنگر باقی مانده برای خود استفاده کردند تا برای دهه‌های بعدی، نبرد با دو جریان استبداد و ارتجاع را ادامه بدهند. مبارزه‌ای که به باور من، تا کنون در چهار مرحله مختلف شکل و شمایل متفاوتی از خود به جای گذاشته است.

ادامه این یادداشت، تقسیم‌بندی چهار دوره زمانی برای شیوه‌های متفاوت بازتاب کودتای ۲۸ مرداد، در جریان‌های ادبی و داستانی کشور است.

 

نخست: ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۳ - پنهان در پس حصار تمثیل

در نخستین سال‌های پس از کودتا چنان اختناقی بر جامعه ایرانی حاکم بود که کمتر کسی به خود جرات می‌داد تا به صراحت از دولت ملی یاد کرده و یا به کودتا انتقادی وارد کند. حتی همان معدود اشارات پنهان و غیرمستقیم، همچون شعر «تسلی و سلام» اخوان ثالث که در سال ۱۳۳۳ به «پیرمحمد احمد‌آبادی» تقدیم شد نیز در نوع خود شجاعانه و ای بسا متهوّرانه به حساب می‌آمدند.

در چنین فضایی، بسیاری از نویسندگان ادبیات داستانی، به سمت نوشتن داستان‌هایی تمثیلی گرایش پیدا کردند. جلال آل‌احمد، در سال ۱۳۳۳ داستان سرگذشت کندوها را نوشت و کمپانی‌های نفتی را موضوع داستان قرار داد تا چگونگی شکست جنبش را نشان دهد. آرزوی طغیان زنبورها علیه «کمندعلی‌بک»، گویی حسرت خیزشی است در انتقام از عاملان و آمران کودتا.

«اسد سیف» حتی رد پای کودتا را در داستان مدیر مدرسه هم می‌بیند. او در جستاری در باب «تاثیر کودتای ۲۸مرداد بر ادبیات داستانی ایران» می‌نویسد: «مدیر انسانی است از نسل مبارزان پیش از کودتا که دیوار آرمان‌هایش فرو ریخته و اکنون خسته و مأیوس می‌کوشد تا در محیطِ سراسر فساد پس از کودتا، خود آلوده نگردد».

تقی مدرس صادقی، در سال ۱۳۳۴، به زبانی اسطوره‌ای در رمان «یکلیا و تنهای او» پناه برد که به نوعی بازتاب دهنده یاس و ناامیدی نسلی از جامعه و روشنفکران ایرانی است که گمان می‌کنند هیچ اختیاری در تعیین سرنوشت خود ندارند. این فضای کابوس‌وار و مالیخولیایی حاکم بر روشنفکری ایرانی تا سال‌ها بعد هم ادامه یافت و سراسر رمان ملکوت بهرام صادقی (چاپ ۱۳۵۳) را در بر گرفت.  همان سال، «سیمین دانشور» سووشون را منتشر کرد. رمان، همچنان هیچ اشاره مستقیمی به وقایع سال ۳۲ ندارد، اما به تاکید خود نویسنده، حال و هوای سرنوشت دولت ملی و رهبر کاریزماتیک‌ش را در دل خود حفظ کرده است. این فضای اختناق و وحشت برای دو دهه و دست‌کم تا همین سال ۱۳۵۳ ادامه پیدا کرد تا آنکه یک نقطه عطف تاریخی از راه رسید.

 

دوم: ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۷ - احمد محمود و الگویی برای تاریخ‌نگاری کودتا

هیچ نویسنده ایرانی به اندازه احمد محمد به کودتای ۲۸مرداد نپرداخته است. او، احتمالا نخستین کسی بود که در همان دوران وحشت بیست ساله جرات کرد داستان رمان‌اش را مستقیما بر روی دوران کودتا متمرکز کند. نگارش همسایه‌ها احتمالا در سال ۱۳۴۵ به پایان رسید اما چون مجوز انتشارش صادر نشد، عملا مخاطبی پیدا نکرد و تا پیش از سال ۱۳۵۳ محمود فقط موفق شد چند صفحه‌ای از رمان خود را در برخی نشریات (همچون «جنگ اهواز») به چاپ برساند؛ اما سرانجام در این سال انتشارات امیرکبیر توانست با اضافه کردن یک «مقدمه ناشر» و کمی تعریف و تمجید از اصلاحات شاهنشاهی به ابتدای کتاب، مجوز نشر را دریافت کند. همسایه‌ها فقط همان یک بار چاپ شد و با اقبال گسترده‌ای که کسب کرد دستگاه سانسور را وا داشت تا از تجدید چاپ‌ش جلوگیری کنند؛ اما همان فرصت کوتاه کافی بود تا رمان به یک مدل خاص از روایت کودتا بدل شود که نویسندگان دیگر نیز از آن الگوبرداری کردند.

داستان همسایه‌ها بیشتر بر وضعیت اجتماعی شهر اهواز در دوران منتهی به کودتا تمرکز دارد. بدین ترتیب، نخستین ویژگی همسایه‌ها آن است که روایت‌ش با تاریخ‌نگاری سیاسی کودتا به کلی تفاوت دارد. حتی سال‌ها بعد از فروپاشی رژیم پهلوی که تاریخ‌نگاران توانستند آثار گسترده‌ای را به بررسی کودتا اختصاص دهند، این وجه از اثر محمود همچنان یکتا و کم‌رقیب باقی ماند. وجهی که به جای تمرکز بر مجادلات جریانات سیاسی جریان قدرت در پایتخت، به فضای اجتماعی و تصورات توده شهروندان در حال و هوای سال‌های جنبش ملی و کودتا می‌پرداخت.

دومین ویژگی رمان محمود، یک الگوی ساده داستانی بود که بعدها به سرمشقی برای همتایان‌اش بدل شد. در داستان همسایه‌ها، شخصیت اصلی، نوجوانی است به نام «خالد». در خانواده‌ای نسبتا تهی‌دست، با مادری مذهبی و پدری سنتی که گرایش‌های ضدانگلیسی دارد. خالد نوجوان در ورود به جامعه خیلی زود جذب چپ‌گرایان حزب توده می‌شود. بدین ترتیب محمود به سراغ عامی‌ترین مردمانی می‌رود که ای بسا سرنوشت اقتصادی‌شان به نتیجه جدال نفت بستگی داشت و خود نیز از این حقیقت بی‌اطلاع نبودند. خانواده‌ای که محمود ترسیم می‌کند را حتی می‌توان به نوعی نمادین قلمداد کرد. یعنی جمع کوچکی که تنوع ظاهری‌اش (مذهبی، ملی‌گرا و چپ‌گرا) به نوعی یادآور اقشار مختلف جامعه ایرانی است که گویی همه در برابر کودتا متحد هستند. تصویری که البته چندان واقعی نبود و دست‌کم با تقسیم‌بندی‌های سه‌گانه جریانات سیاسی که پیشتر اشاره شد سازگاری نداشت، اما همین الگو بلافاصله در آثار دیگری از نویسندگان چپ‌گرا به کار گرفته شد.

پس از همسایه‌های محمود، دکتر «اصغر الاهی» رمان مادرم بی‌بی‌جان را نوشت. البته، چون این رمان تا سال ۵۷ فرصت انتشار پیدا نکرد ما از زمان نگارش دقیق آن اطلاعی در دست نداریم. به هر حال، شباهت الگوی این رمان با همسایه‌ها بسیار چشم‌گیر است. داستان الاهی نیز در جایی غیر از پایتخت، یعنی در شهر مشهد می‌گذرد و این بار هم نویسنده از دریچه نگاه خانواده‌ای عادی و نسبتا تهی‌دست وقایع ملی ‌شدن صنعت نفت، نخست‌وزیری مصدق و سپس کودتای ۲۸مرداد را روایت می‌کند. قهرمان داستان نوجوان دیگری است که باز هم در جریان جنبش جذب نیروهای حزبی می‌شود، در حالی که مادری مذهبی و پدری ملی‌گرا و ضدانگلیسی دارد. مادرم بی‌بی‌جان نیز به مانند همسایه‌ها با کودتا به پایان می‌رسد و تراژدی پایانی را با مرگ بی‌بی‌جان تکمیل می‌کند.

نمونه مشابه دیگر را می‌توان در رمان سال‌های اصغر نوشته «ناصر شاهین‌پر» مشاهده کرد. در مورد زمان نگارش این رمان نیز تنها می‌دانیم که نخستین بار در همان سال ۱۳۵۷ منتشر شد. شاهین‌پر هم به مانند الاهی و محمود قهرمان رمان خود را نوجوانی از یک خانواده تهی‌دست انتخاب کرده که ابتدا کارگر چاپخانه می‌شود و سپس در جریان مبارزات ملی، به نیروهای حزب توده می‌پیوندد. این بار نیز رمان در زمانه کودتا متوقف می‌شود و با یک تصویر تراژیک از پختن آش نذری بر آتشی که از سوزاندن نشریات ممنوعه زبانه می‌کشد به پایان می‌رسد. به نظر می‌رسد، برای یک بازه ۲۵ ساله، زمان برای بسیاری از روشنفکران و البته نویسندگان ایرانی متوقف مانده بود و پایان‌بندی رمان‌هایشان بجز با مرگ و یا انسدادهای تراژیک نمی‌توانست رقم بخورد. انقلاب۵۷ اما سرانجام از راه رسید و همه چیز را تغییر داد.

 

سوم: ۱۳۵۷ تا دهه هفتاد -  فرصتی برای سوگواری

سقوط رژیم پهلوی، به بسیاری فرصت داد که هرآنچه برای نزدیک به ۲۵ سال در گلو تلنبار کرده بودند را فریاد کنند. در آن روزهای هیجان‌انگیز، هرکسی از فضای آزاد ایجاد شده به مدد سقوط دستگاه سانسور برای بیان دغدغه‌اش استفاده می‌کرد و کم نبودند آنانی که هنوز داغ کودتا برای‌شان اولویت نخست بود.

احمد محمود که برای سال‌ها قهرمان داستان‌ش را در زندان‌های کودتا رها کرده بود، دوباره دست به قلم برد و داستان یک شهر را به نوعی در تداوم همسایه‌ها نوشت. رمان، حد فاصل سال‌های ۵۸ تا ۶۰ نوشته و منتشر شد، اما از نظر هنری به اندازه همسایه‌ها مورد اقبال و توجه قرار نگرفت. داستان رمان در ظاهر به سرنوشت خالد در سال‌های زندان و سپس تبعید اختصاص داشت اما مشخصا محمود از این فرصت برای مرثیه‌سرایی در سوگ یاران قدیمی‌اش استفاده کرد. بسیاری از شخصیت‌های زندانی در این رمان شخصیت‌هایی واقعی از حزب توده بودند که محمود، گاه در فصل‌هایی که طولانی و ملال‌آور می‌شدند روایت شکنجه‌ها و سپس اعدام‌شان را ثبت کرد، اما همچنان نتوانست از حصار زمانی کودتا خارج شود؛ او برای این کار به یک دهه دیگر زمان نیاز داشت.

در سال ۱۳۶۹ داستان بلند «بازگشت» از محمود منتشر شد که باز هم می‌تواند به نوعی در تداوم دو رمان قبلی تلقی شود، با این تفاوت که دیگر در خود کودتا متوقف نمی‌ماند. این بار، قهرمان رمان از تبعید باز می‌گردد و با دیدن تغییر شرایط اجتماعی شگفت‌زده می‌شود. گویی این خود محمود است که پس از پیدا کردن فرصت یک سوگواری مفصل، حالا کمی سبک‌تر شده و می‌تواند چشمان‌ش را به روی تغییرات پس از کودتا هم باز کند. او از دریچه نگاه قهرمان‌ش می‌بیند که هم‌رزمان قدیم به کلی آرمان‌هایشان را کنار گذاشته‌اند و به دنبال پول و ثروت افتاده‌اند. زمان این داستان نیز به سال‌های پیش از انقلاب اختصاص دارد، اما به نظر می‌رسد که محمود در جستجوی دلایلی برای شکست در فردای انقلاب می‌گردد. یعنی همان وضعیتی که حاصل شده اما هیچ تناسبی با آرمان قهرمان‌هایش ندارد. به گمان من، پاسخ نهایی محمود به این آسیب‌شناسی‌اش را باید در رمان دیگری جستجو کرد که در بخش بعدی این یادداشت بدان خواهیم پرداخت.

در همین دوران اما، نویسندگان دیگری نیز فرصت کردند که بالاخره به صورت مستقیم به ثبت روایت خود از کودتا بپردازند. سیمین دانشور جزیره سرگردانی را در سال ۱۳۷۲ منتشر کرد و این بار بر خلاف سووشون، به صورت مستقیم به ذکر برخی خاطرات کودتا پرداخت.  زمان وقایع رمان به سال‌ها بعد از کودتا و حتی پس از مرگ جلال آل احمد باز می‌گردد. با این حال دانشور با ترفند حاضر شدن در رمان خودش به عنوان یک شخصیت داستانی، فرصتی ایجاد کرده که پای تعداد دیگری از شخصیت‌های حقیقی زمان را نیز به رمان‌ش باز کند و با طرح نقش برخی از آن‌ها در کودتا، یا رنگ عوض کردن‌هایشان پیش و پس از کودتا، به نوعی با برخی از همکاران خودش تسویه حساب کند.

علی اشرف درویشیان، دیگر نویسنده نام‌داری بود که در رمان بسیار بلند خود، در مسیر بازخوانی زندگی‌اش از سال‌های کودتا نیز عبور کرد. سال‌های ابری که در 1370 منتشر شد، به نوعی می‌تواند خودنگاری نویسنده به حساب آید که در بستری داستانی روایت می‌شود. طبیعی است که در جریان رشد درویشیان از کودکی تا نوجوانی، برای مدتی شاهد روزهای کودتا، این بار از دریچه مردم عادی شهر کرمانشاه و باز هم با روایتی کودکانه باشیم. برخی المان‌های داستانی رمان درویشیان، همچون قهرمان نوجوان، خانواده تهی‌دست، مادر مذهبی، پدر سنتی و اختلاف میان ملی‌گرایان و چپ‌گرایان فامیل به الگوی قدیمی محمود شباهت بسیاری دارد، اما در نهایت، روایت کودتا تنها بخشی از استان بسیار بلند زندگی درویشیان را به خود اختصاص می‌دهد و بیشتر رنگ و بوی همان ثبت تاریخ و سوگواری برای روزگار رفته را با خود دارد.

 

چهارم: میانه دهه هفتاد به بعد - بازخوانی‌های تاریخی

آنچه که به شخصه گمان می‌کنم چهارمین مرحله از مواجهه ادبیات داستانی ایران با مساله کودتای ۲۸ مرداد است، به صورت جدی از دهه هشتاد آغاز شد. شاید محصول تغییراتی در دل جامعه ایرانی که به دنبال جنبش اصلاحات از راه رسیده بود. تلاشی برای بازخوانی تاریخ معاصر و ارائه روایت‌هایی جدید، حتی از انقلاب ۵۷ که پاسخ‌گوی دغدغه‌ها و حتی پرسش‌های روز باشند. با این حال، این بار نیز از احمد محمود می‌توان به عنوان یک استثنا نام برد که با رمان «مدار صفر درجه» به نوعی پلی بین مرحله سوم و چهارم برقرار کرد.

مدار صفر درجه نیز تا حدودی از همان قالب آشنای رمان‌های پیشین محمود پیروی می‌کند. این بار نیز قهرمان داستان نوجوانی است در خانواده‌ای نسبتا تهی‌دست در اهواز. قهرمان و خانواده‌اش هر دو شباهت بسیاری به خالد و خانواده‌اش در همسایه‌ها دارند؛ اما این بار دیگر رمان نه با کودتا، بلکه با انقلاب ۵۷ به پایان می‌رسد. بدین ترتیب، محمود که زمانی برای نگارش در باب کودتا پیش‌قدم شده بود، در مدار صفر درجه، بار دیگر پیش‌قدم شد تا ارتباطی میان وقایع کودتای ۲۸ مرداد با انقلاب ۵۷ برقرار کند.

در رمان جدید، پدر خانواده سال‌ها پیش و در جریان مبارزات ملی شدن صنعت نفت کشته شده بود و بدین ترتیب رمان پیوندش را با کودتا حفظ کرده است. جایگاه پدر را، تا حدودی، شخصیت «نوذر اسفندیاری» پر کرده که شوهر خواهر قهرمان داستان است. نوذر هم خودش را ملی‌گرا، ضدسلطنت و ضدانگلیس معرفی می‌کند. قهرمان داستان همچنان نوجوانی است که جذب گروه‌های چپ‌گرا می‌شود، اما این‌بار رد پای متفاوتی از سنت‌گرایان مذهبی به چشم می‌خورد. رد پایی که گویا محصول همان آسیب‌شناسی محمود از نتایج انقلاب ۵۷ است. حالا او نشانه‌هایی از حاکمیت جدید را در گرایش‌های تاریخی و انقلابی سنت‌گرایان مذهبی جستجو می‌کند.

سال‌ها بعد و در فضای دولت اصلاحات، امیرحسن چهلتن فرصت پیدا کرد که به شیوه‌ای صریح‌تر پل ارتباطی میان دومین جریان حاضر در کودتای ۲۸مرداد را با حکومت برآمده از دل انقلاب ۵۷ به تصویر بکشد. «کرامت»، قهرمان رمان تهران شهر بی‌آسمان یکی از اراذل و اوباش نزدیک به شعبان جعفری (بی‌مخ) است که پا به پای او نقش فعالی در کودتای ۲۸مرداد بازی می‌کند؛ سال‌ها بعد اما به مدد خوش‌خدمتی برای حکومت به مال و منالی می‌رسد و به جرگه خرده‌بازاریان می‌پیوندد. در قامت جدید، کرامت زندگی عیاشانه پیشین را کنار گذاشته و در به مانند دیگر سنت‌گرایان جریان دوم به یکی از حامیان جناح مذهبی پیروز در انقلاب بدل می‌شود.

همان سال، «شهرام رحیمیان»، رمان دکتر نون زن‌اش را بیشتر از مصدق دوست دارد را منتشر کرد. رمانی که این‌بار  و بر خلاف تمامی هم‌تایان پیشین خود، به جای بازخوانی یک روایت تاریخی از کودتا، نوعی رویکرد روانکاوی را در دستور کار قرار داد. دکتر نونِ رمان رحیمیان، از نزدیکان محمد مصدق بوده است که پس از کودتا و برای جلوگیری از شکنجه همسرش به مصدق خیانت می‌کند و از شرم این خیانت تا به پایان عمر به مردی عبوس و منزوی بدل می‌شود.  به نظر می‌رسد رحیمیان، با شخصیت دکتر نون خود، یک شرم پنهان و تاریخی را روایت می‌کند که طبقه متوسط جدید برای بیش از نیم قرن به دوش کشید. شرمی که شاید از تکرار شعر اخوان ثالث بر جای مانده بود که خطاب به مصدق می‌خواند: «وز سفله‌ یاوران تو در جنگ، کاری بجز فرار نیامد».

در عین حال، رمان رحیمیان را می‌توان طرح یک پرسش تاریخی دیگر قلمداد کرد که به نوعی تقابل میان روح حاکم بر زمانه اصلاحات را با روحیه انقلابی‌گری به تصویر می‌کشید: میان عشق به زندگی و تعهد به آرمان‌های سیاسی کدام را باید برتری داد؟ پاسخ انقلابیون دهه ۵۰ به این پرسش کاملا آشکار، قاطع و خلل‌ناپذیر به نظر می‌رسد. رحیمیان اما در دوران گذاری به سر می‌برد که در آن جامعه ایرانی کم‌کم به سمت شوق به زندگی گرایش می‌یابد. هرچند در دهه هشتاد، این شوق زندگی همچنان با نوعی شرمندگی همراه بود.

 

سخن آخر

با گذشت حدود ۶۷ سال از کودتای ۲۸ مرداد، نگاه طبقه متوسط مدرن ایرانی به آن واقعه، دستخوش تحولات فراوانی شده است، اما به نظر می‌رسد که در اصل صورت مساله هنوز تغییری حاصل نشده. مردادماه ۳۲، آخرین دوران تاریخ معاصر ایران بود که جریان دموکراسی‌خواه و مشروطه‌طلب ایرانی موفق شد ولو برای مدتی کوتاه قدرت سیاسی را به دست بگیرد. شاید تا زمانی که این طبقه نتواند سرانجام به رویای بر باد رفته مشروطیت خود جامه عمل بپوشاند، همچنان شاهد مراحل جدیدی از مراجعه و بازخوانی کودتای ۲۸مرداد در فضای سیاسی و هنری کشور باشیم. مراحلی که شاید همین حالا و در میان آثار نویسندگان جدید شروع شده باشند.

 

هدیه‌ای که باز نکرده پس فرستاده شد


در دهه هفتاد خورشیدی، دو خطر امنیتی مرزهای کشور ما را تهدید می‌کرد. یکی رژیم صدام که علی‌رغم پایان جنگ ۸ ساله همچنان یک تهدید بالقوه در مرزهای غربی به شمار می‌رفت، و دیگری ظهور پدیده طالبان و پیروزی آن بر بیشترین بخش‌های افغانستان که آرامش و امنیت در شرق را به خطر انداخته بود. کشوری که از هر دو سو چنین مخاطرات امنیتی وحشتناکی داشته باشد، عملا در معرض خفگی تمام قرار می‌گیرد، اما این وضعیت به مدد یک امداد غیبی به کلی دگرگون شد: «آمریکایی‌ها»!

بلایی که آمریکایی‌ها بر سر طالبان و سپس صدام آوردند، برای هرکسی که مصیبت‌بار بود، برای رفع تهدیدات امنیتی ایران یک هدیه معجزه‌آسا به شمار می‌آمد. هرچند به نظر می‌رسید ممکن است بوش بخواهد به ایران هم حمله کند، اما به هر حال آنچه در عمل پیاده شد، تبدیل دو تهدید بسیار بزرگ امنیتی به دو فرصت استثنایی برای کشور ما بود. در عراق پس از صدام، با ترکیب اکثریت شیعه، هر دولت دموکراتیکی که بر سر کار می‌آمد می‌توانست یک دوست و هم‌پیمان بالقوه منطقه‌ای باشد. در افغانستان البته وضعیت فرق داشت. همچنان اکثریت با پشتون‌های افراطی بود؛ اما دولتی که تحت حمایت آمریکا سر کار آمد، تمام توان خودش را معطوف به مدیریت داخلی افغانستان کرد. تلاشی که به معنای کنترل تروریست‌های بنیادگرا و در نتیجه کاهش هزینه امنیتی برای ایران بود.

سال ۹۶ در مقاله مفصلی سعی کردم با تحلیل الگوی روابط ایران افغانستان، نشان بدهم که چرا برای تامین تمامی منافع ملی، امنیتی و حتی اقتصادی خود، باید تا حد امکان از تقویت و موفقیت دولت افغانستان حمایت کنیم. (متن کامل آن مقاله را از اینجا+ دریافت کنید) رویکرد کلی نظام جمهوری اسلامی اما چیز دیگری بود. محور اصلی تمامی سیاست‌های بین‌المللی کشور بر پایه «آمریکاستیزی» تنظیم شده بود و «خروج آمریکا از منطقه» اولویت اول و آخر حکومت در محاسبات منطقه‌ای به شمار می‌آمد. می‌گویند «باید مراقب آرزوهایتان باشید، چون ممکن است محقق شوند». مطالبه اصلی حکومت ما هم در مجادلات منطقه‌ای بالاخره محقق شد، اما تجسم این رویای کورکورانه به قدری وحشت‌ناک از آب درآمده که حالا همه به حیرت افتاده‌اند.

من نمی‌خواهم گناه وضعیت فعلی افغانستان را به گردن سیاست‌های جمهوری اسلامی بیندازم. واقعیت این است که وضعیت فعلی افغانستان در درجه اول به اوضاع داخلی خودش مربوط است و در درجه دوم از میان بازیگران منطقه‌ای، بیشتر محصول کار پاکستان، آمریکا و حتی عربستان است تا جمهوری اسلامی؛ اما این دلیل نمی‌شود که ما رویکردهای نظام حاکم بر کشور را نقد نکنیم.

خردادماه ۱۳۹۷، دولت آمریکا فهرستی از مطالبات منطقه‌ای خود برای بازگشت به برجام را اعلام کرد که در میان آن‌ها یک گزینه واقعا حیرت‌انگیز بود: «ایران باید به حمایت از طالبان و دیگر گروه‌های تروریستی در افغانستان و منطقه، و پناه دادن به رهبران ارشد القاعده پایان دهد». در واقع آمریکایی‌ها از سال‌ها پیش می‌دانستند که باید از افغانستان خارج شوند، اما امیدوار بودند که پس از خروج‌شان یک دولت ملی با حمایت همسایگانی نظیر ایران به کار خودش ادامه دهد تا کارنامه حمله خود به افغانستان را موجه کنند. حکومت ما اما آنچنان بر ضرورت «شکست دادن» آمریکایی‌ها متمرکز بود که دیگر به هیچ گزینه‌ای فکر نمی‌کرد.

از آنجا که گزینه‌های محیرالعقولی چون «نه جنگ نه مذاکره» در دستور آمریکایی‌ها قرار نداشت؛ بلافاصله پس از رد پیشنهاد برجام منطقه‌ای از جانب ایران به سراغ طرف مقابل رفتند، با طالب‌ها و حامیان منطقه‌ایشان مذاکره کردند و به توافقاتی رسیدند که افغانستان از وضعیت یک «نقطه امنیت‌ساز برای ایران» به وضعیت «تهدید بالقوه امنیتی» تغییر موقعیت داد.

البته مقامات حکومتی ما ادعا خواهند کرد که مذاکرات‌شان با طالبان صرفا پس از مذاکرات آمریکا انجام شده و هدفی جز تامین حداقلی از امنیت کشور نداشته است؛ اما شواهد بسیاری وجود دارد که حمایت و همکاری جمهوری اسلامی، نه تنها با طالبان، بلکه حتی با نیروهای القاعده به سال‌ها پیشتر باز می‌گردد، کما اینکه در تمامی طول این سال‌ها با تحریک گروه‌های شبه‌تروریستی نه تنها آرامش را از عراق گرفتند، بلکه در پیدایش زمینه‌های ظهور داعش نیز نقش فعالی بازی کردند. (مراجعه کنید به مقاله «نقش ایران در انحراف جنبش‌های سوریه به سمت فرقه‌گرایی»)

در واقع، حکومتی که اصرار داشت واکسن‌های شفابخش آمریکایی را هم تحویل نگیرد، با رد گزینه «برجام منطقه‌ای»، عملا دو هدیه بزرگ امنیتی را که در سال‌های آغازین دهه هشتاد دریافت کرده بود بدون کوچکترین فرصتی برای استفاده از دست داد و از فرصت‌ها تهدید ساخت. 

اندر دستاوردهای رای ندادن

 


آقای رییسی دستور صریح و قاطعی بر واردات هرچه سریع‌تر چندین میلیون دوز واکسن کرونا صادر کرده است. گویا سناریوی متوهمانه تولید واکسن ملی به کلی از دستور کار خارج شده است و بالاخره همان کاری که همه می‌دانستند از اول باید انجام می‌شد، با بیش از یک سال تاخیر در دستور کار قرار گرفت. هرچند هزاران هم وطن ما در این مدت جان‌شان را از دست داده‌اند و معلوم نیست چند هزار نفر دیگر تا اجرایی شدن این تصمیم دیرهنگام قربانی شوند؛ بحث این یادداشت اما بیشتر مربوط به انتخابات است و نکته‌اش از اینجا آغاز می‌شود: «یک لحظه تصور کنید اگر برنده انتخابات آقای همتی بود و همین دستور را به جای رییسی، همتی صادر کرده بود، الآن اصلاح طلبان صندوق‌محور چه غوغایی به پا می‌کردند!»

البته که من نمی‌خواهم برای صدور چنین فرمان دیرهنگامی مدال افتخاری به سینه جناب رییسی بزنم؛ چرا که برای من هم به مانند اکثر قریب به اتفاق مردم مسجل است که این تصمیم نه به آقای رییسی ربط دارد، نه به همتی، نه به روحانی، نه به وزیر بهداشت یا وزیر خارجه. شخص اول کشور، تنها مسوول قطعی جلوگیری از واردات واکسن غربی و در افتادن کشور در این وضعیت بود و حالا هم، به هر دلیلی، از جمله گسترش فاجعه انسانی، تصمیم‌اش تغییر کرده است؛ اما «ثبت رسمی» این باور بدیهی، به همین اندازه که به نظر می‌رسد ساده و بدیهی نبوده و نیست؛ چرا که اصلاح‌طلبان دقیقا مترصد یک همچین وضعیتی بودند که دوباره علت‌العلل تمامی مسائل کشور را منحرف کرده و ویرانی بنیادین ساختار را در سطح ترمیم نقش ایوان تقلیل بدهند.

به سال ۹۲ برگردیم. زمانی که رهبر نظام از «نرمش قهرمانانه» سخن گفت و پس از پیروزی روحانی، اصلاح‌طلبان امضای برجام را تمام و کمال محصول سیاست صندوقی خود معرفی کردند. البته شواهد مشخصی وجود داشت که رهبری مذاکره را حتی پیش از دولت روحانی آغاز کرده بود و باز هم تصویب بیست دقیقه‌ای برجام در مجلسی افراطی و تماما مخالف نشان داد که اراده اصلی از جای دیگری آمده، اما به هر حال دستگاه تبلیغاتی اصلاح‌طلبان این فرصت مناسب را داشت که سند افتخار ماجرا را به نام خود ثبت کند و از آن یک «حجت قطعی» برای ضرورت تداوم سیاست صندوقی بسازد. طبیعتاً در این پارادایم تحلیلی، تمام نقاط حضیض سیاسی و اجتماعی کشور یا محصول رویگردانی مردم از صندوق معرفی می‌شود یا محصول «اشتباه مردم» در رای دادن!

حالا اما به مدد تحریم انتخابات ۱۴۰۰ فرصتی پدید آمده که یک بار برای همیشه خط بطلانی بر این تحلیل پوشالی (اگر نگوییم دروغین) زده شود. حالا همه به چشم می‌بینیم که اگر راس هرم قدرت اراده کند، هیچ واکسنی در کار نخواهد بود، ولو آنکه دولت روحانی با رای‌های «تکرار می‌کنم» سر کار باشد؛ و اگر راس هرم قدرت نظرش عوض بشود، دولت ابراهیم رییسی هم دستور سریع واردات واکسن می‌دهد و هیچ نیازی به یک تدارکاتچی دیگر همچون همتی وجود ندارد.

حامیان صندوق رای برای ۸ سال حق به جانب و از موضع عاقل اندر سفیه می‌پرسیدند: «یعنی شما فکر می‌کنید اگر جلیلی هم برنده انتخابات ۹۲ می‌شد برجام به امضا می‌رسید»؟ تا دیروز شاید پاسخ به این ادعا سخت بود، اما حالا می‌شود به خوی جواب داد: «جلیلی و برجام که جای خود داشتند، به چشم دیدیم که وقتی حضرت اراده کند، امضا کنندگان طومار ممنوعیت واکسن، مسئولیت ضرب‌العجل واردات ده‌ها میلیون دوز واکسن خارجی را هم به عهده می‌گیرند».

حالا به راحتی می‌توان مرور کرد که کل دولت روحانی هم بر اراده رهبر برای واردات واکسن هیچ تاثیری نداشت و اتفاقا وزارت بهداشت همین دولت هزار یک توجیه دروغین برای تئوریزه کردن مخالفت با واکسن تراشید و وزیر خارجه همین دولت (که اتفاقا گزینه اول اصلاح‌طلبان بود) برای سرپوش گذاشتن بر این جنایت سیستماتیک به «دروغ» مساله واکسن را محصول تحریم‌های غرب معرفی می‌کرد؛ اما وقتی فشار عمومی یا بغرنجی وضعیت جامعه از حد گذشت، دیگر برای تغییر نظر رهبری نه نیاز به صندوق بود و نه حضور اصلاح‌طلبان بلی‌قربان‌گو.

برای هر ناظر خردمندی، تا همین‌جای کار، این درس قطعی می‌تواند یک دستاورد بزرگ از «رای ندادن» در انتخابات باشد؛ جالب‌تر آنکه باید گفت: آن جمعیت ۳-۴ درصدی هم که همچنان ترجیح می‌دهند صندوق رای را مسوول تعیین سرنوشت مملکت معرفی کنند، اتفاقا بنابر استدلال خودشان باید نتیجه بگیرند که صدور دستور واردات واکسن هم محصول پیروزی آقای رییسی بوده و در نتیجه آن‌ها هم به از نظرگاه خودشان باید مدیون و سپاس‌گزار تحریم کنندگان انتخابات باشند!


مسخ می‌شویم و سقوط می‌کنیم


زنده‌یاد سعیدی سیرجانی، یک داستانی تعریف کرده در کتاب «ای کوته آستینان». داستان مردی به نام «مشتی غلوم لعنتی» که کارش این بوده در مراسم محرم نام اشقیا را به زبان بیاورد و لعنت بفرستد و خلایق هم تکرار کنند: «های مردم بر یزید لعنت»، «بیش باد و کم مباد». «های مردم بر شمر لعنت»، «بیش باد و کم مباد». بعد سیرجانی می‌گوید ظهر عاشورا که شور حسینی خیلی بالا می‌گرفته مشتی غلوم چنان از خود بی‌خود می‌شده که ادامه می‌داده: «های مردم بر پدرتان لعنت» و عزاداران شورگرفته هم تکرار می‌کرده‌اند «بیش باد و کم مباد» و «های مردم بر جد و آبادتان لعنت»، و خلایق «بیش باد و کم مباد»!

یادداشت اخیر محمدجواد ظریف (اینجا+) را که خواندم بدجوری به یاد داستان قدیمی جناب سیرجانی افتادم. سطر به سطر یادداشت برای من تکان دهنده بود؛ اینکه به این سادگی و به این صراحت کسی مرور کند در تمام این مدت چه اقداماتی در جریان بوده و چطور حضرات دور هم می‌نشستند و در جدل‌های حزبی و جناحی و گاهی منافع اقتصادی‌شان بر سر جان ۸۵ میلیون انسان قمار می‌کرده‌اند تا کار به این وضعیت کشتار رسیده است؛ و البته، نه اینکه با دیدن این سطح از قتل عام مردم وجدان جناب ظریف به درد آمده باشد و سینه چاک داده باشد و فریاد بزند که «آی خلایق، من دیگر نمی‌توانم تحمل کنم، این‌ها دارند شما را قتل عام می‌کنند».

نه. حتی خود ظریف هم ضرورتی ندیده که چنین ژستی بگیرد و ادعایی کند. خیلی ساده و صریح خطاب به آن یکی گفته «اخوی، پا روی دم من نگذارد، همه با هم مشغول بودیم و حالا ما را این وسط دست‌مال چرک نکنید» و به قول معروف ته ماجرا را هم باز گذاشته که یعنی هنوز هم چیزهایی هست ولی خب «ول کن تا ول کنم»!

و وقتی من زیر چنین یادداشتی دیدم که هزاران نفر، از جمله برخی از دوستان و آشنایان خودم ریخته‌اند و لایک و سوت و کف و دست و به به و چه چه! فقط بخشی از شعر شاملو در سرم فریاد شد که:

«ای یاوه

یاوه

یاوه،

خلایق!

مستید و منگ؟

یا به تظاهر

تزویر می‌کنید؟»

چه کار دارید می‌کنید؟! چه چیزی را لایک می‌کنید؟ چه چیز را تشویق می‌کنید؟ اصلا خواندید چه نوشته؟ این بابا دارد به صراحت می‌گوید این همه مدت سر جان شما قمار کرده‌اند و صدا از کسی در نیامده! دارد رسما می‌گوید «آی مردم، گور پدر همه‌تان» و شما فقط تکرار می‌کنید: «بیش باد و کم مباد»؟!

چه شد که کار به اینجا کشید؟ به شخصه خیلی به این سوال فکر می‌کنم. چند باری هم در موردش نوشتم و حتی به زعم خودش هشدار دادم که سیطره شیوه منحوس «بد و بدتر» وقتی به حوزه منطق و اخلاقیات و تشخیص‌های اجتماعی افراد تعمیم پیدا کند چه عواقب وحشتناکی دارد و کار چطور به قضاوت میان «قصاب و قصاب‌تر» خواهد کشید؛ اما راست‌ش هرگز تصور نمی‌کردم که به این سادگی و به این وضوح آن مثال اغراق شده تجلی پیدا کند.

وجه دیگر ماجرا، به نظرم سیطره وضعیت «محفل‌گرایی» و «گعده‌گرایی» بر فضای سیاست کشور، به جای مرزبندی بر پایه معیارها و شاخص‌های نظری است. وقتی هیچ یک از جریانات سیاسی هیچ هویت تعیّن یافته نظری برای خود ندارند، تنها ملاک برای تشخیص «ما» از «آن‌ها» همین چنگ زدن به یک گعده محدود از شخصیت‌هایی است که دیگر هیچ اهمیتی ندارد که چه می‌کنند و چه می‌گویند؛ مهم این است که نماینده و پلاکاردی برای «تیم ما» هستند و هرگاه یک لگدی به ماتحت نماینده‌ای از «تیم آن‌ها» زدند حتما باید بپریم وسط و هورا بکشیم، ولو آنکه موضوع دعوا اختلاف نظر بر سر شیوه سلاخی خودمان باشد!

به باورم هیچ تفاوتی نمی‌کند که این گعده‌ها و برچسب‌ها چه باشند؛ اصلاح‌طلب، اصول‌گرا، جنبش سبزی، برانداز و ... ما یا مرزبندی‌های شفاف اخلاقی و خط قرمزهای قطعی و مشخصی برای خود تعریف می‌کنیم، یا بی‌برو برگرد، دیر یا زود در منجلابی فرو خواهیم رفت که زمانی به چشم اوج کراهت و دشمن اعظم به آن نگاه می‌کردیم. مسخ می‌شویم و سقوط می‌کنیم و دون حداقلی‌ترین شئون انسانی، فقط گوسفندوار تکرار می‌کنیم: «بیش باد و کم مباد».

 

نمکِ «تجاهل‌العارفین» بر زخم‌های جامعه


خانم الاهه هیکس، به اسم فعال و گزارشگر حقوق بشر، به زبان انگلیسی و خطاب به مخاطبان خارجی مدعی شده‌اند: «نیروهای مسلح سازمان مجاهدین خلق، پس از دریافت پول و آموزش از اسرائیل به خوزستان نفوذ کرده‌اند». (اینجا) آقای عمادالدین باقی، دیگر فعال با سابقه حقوق بشر، در حمایت از ایشان مدعی شدند که منتقدان خانم هیکس، کلام او را «واژگون» کرده‌اند و قصد ایشان فقط «هشدار» بوده است. (اینجا)

ادعای آقای باقی اگر یک دروغ محض نباشد، یک «تجاهل» آشکار است چون تنها کسی که کلام خانم هیکس را واژگون کرده خود ایشان هستند. توییتی که به زبان «انگلیسی» و خطاب به مخاطبان خارجی نوشته شده، با هیچ عقل سلیمی نمی‌تواند یک هشدار دلسوزانه به مردم خوزستان قلمداد شود. در ثانی، اگر ایشان نگران بدل شدن «حقوق بشر» برای «پوشش مبارزات سیاسی» بودند، می‌توانستند خطاب به همکار خود تذکر بدهند: فارغ از اینکه برای این ادعا هیچ سندی ارائه نشده، اساسا حیطه کاری حقوق بشر دخالت در این جدال‌های سیاسی نیست، ما حتی در وسط یک جنگ تمام عیار هم فقط مسوول نظارت بر رعایت حقوق انسان‌ها هستیم و نه قضاوت در مورد جناح‌های درگیر.

همین کذب یا همین سطح از «تجاهل» دست‌مایه آقای زیدآبادی هم شده تا باز هم چماقی بسازند برای حمله به معترضان و تحقیر آن‌ها و ترسیم یک سیمای وحشی و مدنیت ستیز از بخش خشم‌گین جامعه.(اینجا)

اینکه جامعه ایرانی خشم‌گین است، اینکه فضا دوقطبی شده و اینکه واکنش‌ها خصلت جدلی به خود گرفته، کشف جدیدی نیست که هر روز برای اعلام آن روضه بخوانیم. اینکه توده جامعه، بی‌اعتماد به تمامی ساختارهای حقیقی و حقوقی، به جایی رسیده که برای کوچکترین مطالبات‌ش راهی خیابان شود یا فریاد بزند و پیه سنگین‌ترین هزینه‌ها را به تن بمالد هم نکته افتخارآمیزی در کارنامه نخبگان اجتماعی نیست که هر روز در باب آن روده‌درازی کنند. چنین وضعیتی نشانه زوال و شکست مطلق این نخبگان است و باید بابت آن هزار بار پشت دست بگزند، نه آنکه در جایگاه طلب‌کار و مدعی چوب ملامت جامعه به دست بگیرند.

یکی از شایسته‌ترین تعابیری که در مورد امواج اعتراضی سال‌های اخیر به کار گرفته می‌شود، تعبیر «تحقیرشدگان» است؛ هرچند دغدغه‌های عمومی و بهانه‌های اعتراض متنوع و گاه نامربوط به نظر می‌رسد، اما «تحقیر» را می‌توان چاشنی ثابت و در نتیجه نخ تسبیح این مجموعه گسترده و پراکنده دانست و به تناسب همین مساله، اگر درمانی برای این حجم از خشم و نارضایتی بتوان یافت، بی‌هیچ تردیدی، نخستین گام آن با فهم جامعه، با احترام به جامعه و با ایجاد احساس اعتماد و حسن نیت جامعه مقدور خواهد بود.

اگر جامعه احساس می‌کرد که هنوز نخبگانی دارد که دغدغه‌هایش را درک، طرح و پی‌گیری می‌کنند، بی‌شک با تقبل این سطح از هزینه‌های گزاف خودش را زیر ضرب ماشین سرکوب نمی‌برد. اگر این درد «نشنیده شدن» چنین آماس نمی‌کرد، کار جامعه هم به این سطح از خشونت هم نمی‌رسید؛ اما کار به اینجا کشیده شد چرا که برخی حضرات به جای آنکه زبان جامعه و مترجم فریادهایش به مطالبات رسمی باشند، اینگونه خود را به تجاهل می‌زنند و مدام بر روی دردناک‌ترین حساسیت‌های اجتماعی رژه می‌روند و با مغالطه و لفاظی ژست حق به جانب می‌گیرند. نوبت به نامه‌نگاری با جلادها که می‌رسد گاندی می‌شوند و به هنگام مواجهه با توده‌های «جان به لب رسیده» تنها ابزارشان چوب ملامت و تحقیر است. پای بر دوش احترام و توجه همین مردم به جایگاهی رسیده‌اند که حتی نامربوط ترین کلام‌شان هم ارزش خبری پیدا کرده، اما با این لحن و ادبیات پر تبختر، با این نگاه از بالا به پایین و این تفرعن در کلام و رفتار، نه تنها گامی در راستای درمان احساس تحقیر جامعه بر نمی‌دارند، بلکه مدام به زخم‌های‌اش نمک می‌پاشند.

اگر هراسی از فوران خشم جامعه هست (که باید باشد)، اگر نگرانی از بابت متلاشی شدن پیوندهای اجتماعی و بروز وضعیت جدلی وجود دارد (که باید داشته باشد)، کمترین و بدیهی‌ترین چاره آن است که با کمی انصاف و شرافت، فراتر از حب و بغض‌های شخصی و نخوت و منیّت‌های حقیرانه، تلاش کنیم اصل و گوهره نارضایتی جامعه را کشف کنیم و از زیر غبار پرخاش‌ها و انحراف‌های احتمالی بیرون بکشیم.

اما اگر نه تنها راه حلی برای مشکلات جامعه نداریم، بلکه حتی از تلاش برای درک و فهم دلایل خشم‌اش عاجز هستیم، شاید بد نباشد که دست‌‌کم زبان در کام بگیریم و دست‌مایه‌های کم‌آزارتری را برای تداوم حضور خبری و رسانه‌ای خود پیدا کنیم که شاعر می‌فرماید: «ته که نوش‌ام نه‌ای، نیش‌ام چرایی»؟!


 

در باب آداب و ملزومات گفتگو


با اضافه شدن شبکه «کلاب‌هاوس» به فهرست شبکه‌های اجتماعی، بحث بر سر «گفتگو» و مزایای آن بار دیگر اوج گرفته است. بی‌تردید گسترش فرهنگ «گفتگو» همواره جای خرسندی دارد، اما من گمان می‌کنم تکرار بی‌حساب و کتاب این تعبیر اتفاقا خودش بزرگترین آفت گفتگو و عامل نوعی کژفهمی است. هر ارتباط کلامی میان انسان‌ها را نمی‌توان «گفتگو» نامید؛ مناظره، مباحثه، مذاکره، جدل، بحث، هم‌اندیشی و حتی گپ‌وگفت همگی شیوه‌های مواجهه کلامی هستند که به خوبی با تمایزات آن‌ها آشنا هستیم. از این بین، بسیاری نه تنها کارکرد مثبت ندارند که ای بسا مخرب و ویرانگر هم باشند.

در تعریف گفتگو شاید بتوان گفت که مواجهه‌ای است نقادانه و متقابل (دیالکتیک) که در جریان آن هر یک از طرفین به فهمی جدید و نگرشی تازه دست می‌یابند که بر خلاف «مذاکره» و «تفاهم» قرار نیست این نتیجه نهایی لزوما مشابه و مشترک باشد. در تشخیص چنین مواجهه‌ای، شاید باید از اینجا شروع کنیم که «گفتگو» چه چیزی «نیست؟» :

 

۱- گفتگو درمان هر اختلاف نظری نیست. باوری قدیمی می‌گوید: «جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه / چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند». این اندیشه اقتدارگرا در جامعه فعلی نیز هواداران بسیار دارد که گمان می‌کند هر اختلاف نظری صرفا ناشی از «سوءتفاهم» است و می‌تواند با گفتگو برطرف شود. در پرهیز از این جزم‌اندیشی، باید بپذیریم که اختلاف نظر نه تنها طبیعی که ای بسا واجب است. به همان اندازه که اثر انگشت هر انسان ویژگی ممیزه و انحصاری خود اوست، اندیشه‌ها و نظرات هر انسان نیز منحصر به فرد است و تنوع و زیبایی جهان اتفاقا زاده همین اختلافات است.

 

۲- گفتگو درمانی برای تضاد منافع نیست. شاید بتوان تصور کرد دو فرد منفرد بدون هیچ منفعت‌طلبی شخصی وارد گفتگویی به قصد مفاهمه شوند، اما بدون تردید نمی‌توان مواضع و نظرات گروه‌های مختلف اجتماعی و سیاسی را مستقل از منافع آن‌ها تصور کرد. بهترین و مدنی‌ترین شیوه ارتباطی که می‌توان برای گروه‌های دارای منافع متضاد در نظر گرفت احتمالا «مذاکره» است و نه «گفتگو».

 

در گام دوم، شاید بتوان برخی از «ملزومات گفتگو» را هم به این شیوه فهرست کرد:

 

نخست: مبانی مشترک. اگر طرفین یک گفتگو مبانی مشترک نداشته باشند نمی‌توانند استدلال خود را بر این مشترکات بنا کنند. در چنین حالتی، شاید بتوان نوعی از «خودبیان‌گری» را برای طرفین قائل شد که به صورت مستقل صورت می‌گیرد و طبیعتاً وارد مرحله مواجهه نخواهد شد.

 

دوم: «شوق به گفتگو». این تعبیر را از عنوان کتابی نوشته «حسن قاضی‌مرادی» وام گرفته‌ام. منظور آن است که طرفین گفتگو باید آمادگی و حتی اشتیاق به شناخت دیگری، نگریستن به خود در آیینه روایت دیگری، نقد خود و در نهایت احتمال تغییر را داشته باشد. در واقع، هدف گفتگو بیش از آنکه معطوف به تغییر دیگری باشد، بازاندیشی و تحول در خود شخص است.

 

سوم: اعتماد متقابل. موارد مخل گفتگو فراوان هستند؛ از جمله توهین، پرخاش، مغالطه؛ اما «بی‌اعتمادی» عام‌ترین این موارد است. اگر در طول گفتگو به صداقت طرف مقابل شک کنیم، به ناچار در دام نیت‌خوانی و ای بسا وارونه‌خوانی می‌افتیم که آفت‌های کشنده و مهلکی هستند و گفتگو را به سمت جدل و مناظره می‌کشانند.

 

با همین مقدمه مختصر، می‌توان به خام‌اندیشی موجود برای «گفتگو» خطاب کردن هر مکالمه‌ای، از جمله مباحث فضای مجازی و به ویژه کلاب‌هاوس پی برد. آنکه گمان می‌کند صرف گرد هم آمدن افرادی با افکار مختلف در یک اتاق را باید به نشانه شکل‌گیری «گفتگو» به فال نیک گرفت، بیشتر کاربردی کلیشه‌ای و شعاری از این مفهوم در ذهن دارد  که نتیجه‌ای از آن حاصل نخواهد شد. وضعیت حاضر معمولا به شکل «من بگو، تو بگو» پیش می‌رود و در نتیجه بجز اتلاف وقت حاضرین ثمری در پی ندارد.

اگر بخواهیم پیشنهادی فرمی برای نزدیک‌تر شدن به مقصود گفتگو ارئه کنیم، می‌توان گفت که طرفین هر گفتگو، پیشاپیش باید آرای خود را منسجم و مکتوب در اختیار دیگران قرار دهند تا امکان بررسی و تحقیق و تعمق کافی در مورد آن وجود داشته باشد. تا اندیشه‌ای مدون و مکتوب نشود، برای خود صاحب اندیشه هم به انسجام نمی‌رسد و به طریق اولی از جانب دیگران نیز قابل «فهم» و «نقد» نخواهد بود. متاسفانه سنت «شفاهی گویی» که پیشینه دور و درازی در تاریخ ما دارد و اتفاقا در قرن حاضر نیز خطیب‌های سرشناسی را به اسم اندیشمند یا صاحب‌نظر در فضای فکری کشور مسلط کرده، عاری از این مقدمات ضروری و بدیهی است و باعث شده که حتی تلاش‌های فرمی و ظاهری ما برای شکل‌گیری گفتگو نیز عملا به برپایی منبر برای موعظه‌های یک طرفه تقلیل پیدا کند.

پی‌نوشت:

تصویر متعلق است به قطعه «گفتگو» اثری از «خوان مونز» هنرمند اسپانیایی


 


«اوژن یونسکو»، خالق نمایش‌نامه «کرگدن»، در سال ۱۳۵۳ و به دعوت نهادهای هنری-فرهنگی به ایران سفر می‌کند. میزبانان او یک جلسه پرسش و پاسخ هم با حضور دانشجویان دانشگاه تهران و در محل «تالار مولوی» ترتیب می‌دهند. متن پیاده شده آن جلسه در کتابی که خانم «پری صابری» از نمایش‌نامه کرگدن منتشر کرده‌اند چاپ شده است. (ایشان از میزبانان و برگزار کنندگان جلسه بوده‌اند) در جریان جلسه، گروهی از دانشجویان انقلابی فرصت سوال پیدا می‌کنند و یونسکو را مورد انتقاد قرار می‌دهند. دانشجویان ناراضی از حکومت همه چیز را سیاسی می‌خواهند. انتظار دارد حتی یونسکو هم به کشورشان نیاید مگر برای انتقاد از حکومت.

این روزها که برخی برخوردها و انتقادات از «اصغر فرهادی» را می‌بینم، به طرز عجیبی به یاد این جلسه تاریخی می‌افتم. ما به سادگی از «انسان» و «آزادی» سخن می‌گوییم و بر سر همدیگر فریاد می‌زنیم که چرا از این مفاهیم اصیل دفاع نمی‌کنید؛ اما گویی فراموش می‌کنیم که آشنایی با همین مفاهیم را دقیقا مدیون همین هنرها، همین نمایش‌ها، همین فیلم‌ها و همین کتاب‌هایی هستیم که حالا خالقان آن را به بی‌عملی متهم می‌کنیم. آیا به واقع ما بدون تماشای شاهکارهای فرهادی تصویری از «انسان» داریم؟ ما چه تصوری از «اراده»، یا «آزادی» یا «انتخاب» داشتیم اگر «درباره الی» یا «جدایی...» را ندیده بودیم؟ یا چه تصوری از مسخ انسانی یا هدم انسانیت داشتیم اگر «کرگدن» اوژن یونسکو را ندیده و نخوانده بودیم؟

حالا نزدیک به نیم قرن از حضور اوژن یونسکو در آن جلسه دانشجویی می‌گذرد و ما این امکان را داریم که آن جلسه را با علم به فرجام نهایی کار بازخوانی کنیم. فرصت یگانه‌ای داریم که در این تصویر گویا و تاریخی بیشتر و بیشتر دقیق شویم و دوباره به همه سوال‌های قبل بیندیشیم و البته این بار از دریچه‌ای متفاوت از خود بپرسیم که چطور یونسکو توانست از همان سال ۵۳ فرجام کار ما را پیش‌بینی کند و بگوید: «بدا به حال شما؟»

بیش از این حاشیه نمی‌روم و صرفا بخشی از متن پیاده شده آن جلسه را در ادامه این پست بازنشر می‌کنم:

 

(«س» نشان‌دهنده «سوال» است و از جانب دانشجویان مطرح می‌شود)

س: منظور شما از آمدن به ایران بجز دیدن کاشی‌کاری‌های اصفهان چه بوده است؟ لطفاً این سوال من را بلند برایشان ترجمه کنید.

پری صابری: آقا! ما سوال شما را دقیقا ترجمه می‌کنیم. لطفاً سوال‌تان را جزء به جزء بفرمایید تا ترجمه کنیم. اگر خواستند جواب می‌دهند و اگر نخواستند جواب نمی‌دهند.

س: هدف‌تان از آمدن به ایران غیر از دیدن آثار باستانی چیست؟ آی شما از شرایط اجتماعی موجود در این کشور آگاه هستید که آمده‌اید؟ و چه تلاشی در این مدت کوتاه می‌خواهید برای شناخت فضا و اتمسفر ایران بکنید؟

یونسکو: من معتقدم که کاشی‌کاری‌ها و ابنیه و آثار باستانی حایز اهمیت فوق‌العاده‌ای هستند، آثاری که تمدن‌های گذشته از خود به جا گذاشته‌اند و اگر ما این آثار را دوست نداشته باشیم مفهومش این است که انسان‌ها را دوست نداریم. من با کمال اشتیاق به ایران آمده‌ام تا شما را بشناسم و تا حدودی از آثار باستانی افتخارآمیز شما دیدن کنم، ولی فرصت کافی برای شناخت شرایط اجتماعی این مملکت را نداشتم، شرایطی که حتما بد هستند. زیرا شرایط تمامی اجتماعات بد هستند و من هیچ اجتماع قابل قبولی را نمی‌شناسم.

س: اولا به نظر من کاشی‌کاری‌ها در مقابل انسان در درجه دوم اهمیت قرار دارند. یعنی شما می‌بایست اول به خاطر شناخت مردم ایران به این‌جا می‌آمدید و بعد به خاطر آثار باستانی. دوما به دعوت سازمانی مثل سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران مسلما شما نمی‌توانید مردم ایران را بشناسید، آن هم با آمدن به یکی دو جا مثل انجمن فرهنگی ایران و فرانسه که فضایی کاملا شبیه فرانسه دارد و احتمالا به یکی دو جای دیگر مثل دانشگاه تهران. بنابر این، اینکه می‌گویید من آمده‌ام مردم ایران را بشناسم دروغ محض است.

یونسکو: ما عمیقا هیچ کس را نمی‌شناسیم، ولی من می‌گویم انسانی که کاشی‌کاری نمی‌کند، انسانی که شعر نمی‌گوید، انسان نیست. کاشی‌کاری‌هایی که شما به مسخره گرفته‌اید اثر انگشت و شواهد انسانیتی است که من به خودم اجازه می‌دهم آن را دوست داشته باشم و تحسین کنم.

س: آیا گذشته برای شما اهمیت بیشتری از حال دارد؟

یونسکو: زمان حال امتداد گذشته است و آدم نمی‌تواند زمان حال را بدون شناخت زمان گذشته بشناسد و آنچه در ابنیه و آثار نبوغ‌آمیز حایز اهمیت فوق‌العاده است و شما به آن احمقانه تف می‌کنید این است که این آثار به ما امکان می‌دهد که انسانیت را بشناسیم، انسان را بشناسیم و ما را یاری می‌دهد که وحدت انسانی را بشناسیم. یعنی که یک انسان بدون فرهنگ و بدون شناخت گذشته، هیچ کاری نمی‌تواند برای زمان حال انجام دهد. در تمام اجتماعات انقلابی که خودشان را انقلابی فرض کرده‌اند، تمام بناهای تاریخی با عشق و تقدیس نگهداری می‌شود. بروید روسیه را تماشا کنید. بروید چکسلواکی و لهستان را ببینید.

س: خواهش می‌کنم برایشان کاملا توجیه بفرمایید که قصد دوست ما از گفتن این مطلب این نبود که ما به فکر کاشی‌کاری‌ها و آثار باستانی خودمان نیستیم. ما برای آن‌ها خیلی ارزش قائلیم و به آن‌ها افتخار می‌کنیم. ولی ما می‌گوییم کاشی‌کاری‌ها در مرحله دوم اهمیت قرار دارند. اول باید ما را بشناسید و بعد آثار تاریخی ما را.

یونسکو: این هم برای خودش روشی است. آثاری که شما به آن اشاره می‌کنید گویاترین معرف انسانیت، انسان و فرهنگ است. اما ما راجع به این مسایل گفتگو نمی‌کنیم، یعنی فرصت آن را نداریم. فکر می‌کنم دنیا رو به بهبود است، آنچه در نزد شما تاسف‌انگیز است جای دیگر هم تاسف‌انگیز است؟ من به شخصه شاهد تجربه چندین انقلاب بوده‌ام که به نام آزادی، برادری، برابری و عدالت، استبداد را مستقر کرده‌اند و استثمار انسان بر انسان را بیش از گذشته دامن زده‌اند. ولی بهتر بود که ما گفتگو را محدود می‌کردیم. من تخصصی در زمینه این سوالات ندارم. یعنی مثل دیگران تا حدودی این مسایل را می‌شناسم. من یک مرد تئاتر هستم و نیامده‌ام در مملکت شما انقلاب کنم و یا از وقوع آن جلوگیری کنم. این داستان مربوط به شماست و تنها به شما. شما همه‌تان دارید مرا با انگشت نشان می‌دهید، گویی که من تنها گناه‌کار و تنها مسوول بدبختی تمامی اجتماعات بد دنیا و اجتماع بد شما هستم.

س: آقای یونسکو فرمودند که من پوچ نیستم و پوچ نمی‌نویسم. شما اگر مرا پوچ می‌دانید بدانید و بعد در عین حال در انتهای گفتگوی‌شان می‌گویند که من خودم را مطرح می‌کنم. درون خودم را برای تماشاگرم تصویر می‌کنم. من می‌خواهم از ایشان بپرسم آیا تا به حال شده است بروند در تئاتری بنشینند که یکی از آثار خودشان اجرا می‌شده است و خودشان با تماشاگرشان یک لحظه احساس مشترک داشته باشند؟

یونسکو: گاهی بلی؛ گاهی نه. بستگی دارد. تماشاگر خوب هست و تماشاگر بد. در سال 1952 یکی از نمایش‌نامه‌هایم را در بلژیک به اجرا گذاشتند و در پایان، تماشاگران قصد داشتند بازیگران را سنگسار کنند. دقیقا به این علت که نمایشنامه‌ای که بازی می‌شد به نظرشان انقلابی جلوه می‌کرد. انقلابی به لحاظ زبان. زیرا زبان است که به روحیات شکل می‌دهد و زبان است که در انتها انقلاب را ایجاد می‌کند.

س: آنچه را که زبان تئاتر شما برای تماشاگر شما به ارمغان می‌آورد آیا چیزی نیست که از تماشاگر جدا باشد؟ و آیا این عامل آن سنگ پراندن نبوده است؟ و نه تنها بدی تماشاگر؟

یونسکو: گوش کنید! به نظرم می‌آید که شما حرف‌های مرا نفهمیده‌اید. از همان اول به شما گفتم اگر جمعیتی در تئاتر هست، اگر شما آمده‌اید و این‌جا حضور دارید، اگر شما نوشته‌های مرا می‌خوانید، بالاجبار برخوردی وجود دارد و آنچه مرا برای جوانان امروزی دلواپس می‌کند، پیری فکری آن‌ها است و استواری مریض گونه آن‌ها در مورد تجربیات تلخ نابسامان تاریخی.

س: من جوابم را دقیقا نفهمیدم. ارتباطی را که ایشان می‌خواهند فقط از ترکیب کلمات و جابه‌جا کردن آن‌ها با من تماشاگر برقرار کنند یک ارتباط صادقانه نمی‌تواند باشد. چرا که من به تجمل احتیاج ندارم. من به سرگرمی احتیاج ندارم.

یونسکو: بدا به حال شما!

 


 

لحظه آفرینش مرگ


 

کلیپ پیوست این پست، یک عاشقانه تراژیک است که شاید آن را با صدای «عارف» شنیده باشید. متن شعر، لحظه سوزناک جدایی عاشق و معشوق است، اما ما دلیل این جدایی را متوجه نمی‌شویم. ظاهرا نه تنها عاشق از صمیم قلب معشوق را دوست دارد، بلکه چشمان اشک‌بار معشوق نیز از دوجانبه بودن این عشق حکایت می‌کند. بدین ترتیب، شاید ده‌ها سال است که این ترانه خوانده و شنیده شده باشد، بدون اینکه مشخص شود دلیل این جدایی چیست. دلیلی که شباهتی عجیب به یک ترانه ماندگار دیگر دارد.

ترانه معروف «مرا ببوس» با صدای «حسن گلنراقی» در خاطره ایرانیان ماندگار شده است؛ در زیبایی ترانه و اجرای آن شکی نیست، اما شاید یکی دیگر از عوامل شهرت و محبوبیت ترانه، برخی حواشی و روایت‌هایی حول آن باشند. ادعاهایی مبنی بر اینکه این عاشقانه تراژیک پیوندی با کودتای ۲۸ مرداد دارد و از زبان افسری سروده شده که به دست کودتاگران سال ۳۲ اعدام شده است. گویا این روایت‌ها معتبر نیستند و من هم تخصصی در صحت‌سنجی دقیق آن‌ها ندارم، نکته مهم برای من فقط شباهت موضوع آن با ترانه پیوست است: باز هم یک وداع تلخ میان عاشق و معشوق که همچنان دلیل آن مشخص نبوده، اما وقتی روایت‌های مربوط به اعدام و کودتا از راه رسیده، به شدت به دل مخاطب نشسته است؛ در واقع، این روایت‌ها توانسته‌اند به سوال مهم «چرا از هم جدا می‌شوند؟»، پاسخ تراژیکی بدهند که روح شاعرانه و عاشقانه ایرانیان را به نوستالژی مقاومت در برابر کودتا و استبداد پیوند می‌زند.

بدین ترتیب، شاید ترانه قدیمی جناب عارف هم می‌توانست سرنوشت و شهرت به کلی متفاوتی پیدا کند، اگر نام شاعر آن و در نتیجه، بهانه سرودن‌اش زودتر مشخص و معروف می‌شد؛ چرا که «انوش صالحی» در کتاب بسیار خواندنی و محققانه «مصطفی شعاعیان و رمانتیسم انقلابی» به نقل از «اصغر منجمی» از دوستان نزدیک شعاعیان مدعی می‌شود که شاعر اصلی این ترانه، شعاعیان، این چریک نام‌آشنای دهه پنجاه بوده است.

به روایت صالحی، مصطفی این شعر را در سال ۱۳۴۹ و زمانی که قصد داشت از معشوق خود جدا شده و قدم در راه مبارزه مسلحانه بگذارد سروده است و جالب‌تر اینکه گویا از منجمی خواسته تا این راز را فاش نکند. از این نظر شاید پیمان‌شکنی جناب منجمی شبیه به عهدشکنی «ماکس برود» دوست مورد اعتماد «کافکا» باشد که بر خلاق قولی که به او داده بود آثارش را نسوزاند. به هر حال گمان می‌کنم این روایت، حداقل یک پاسخ قابل قبول به متن شعر می‌دهد و با چنین رویکردی اگر دوباره به سراغ ترانه برویم، این لحظه وداع سوزناک حس و حال متفاوتی به خود می‌گیرد.

این یادداشت کوتاه با این مقدمه متفاوت، بی‌شک فرصتی برای تحلیل مبارزات چریکی علیه رژیم پهلوی نیست. نقد و نگاه من هم به ویژه به چپ‌گرایی چریک‌ها و حتی روشنفکران دهه پنجاه به جای خود باقی است؛ اما با توجه به ارادت و علاقه ویژه‌ای که به شخصیت دوست‌داشتنی، صادق و انسانی مصطفی شعاعیان دارم، در مرور سرگذشت تراژیک او، لحظه سرودن این شعر را بزرگترین نقطه عطف، و البته نقطه سقوط می‌دانم.

به باور من، والاترین و اصلی‌ترین هدف مبارزه علیه استبداد، قطعا دفاع و گرامی‌داشت زندگی است. به تعبیر زیبای میرحسین در بیانیه شماره ۱۳، «مبارزه امری مقدس است، اما دائمی نیست. آنچه دائمی است زندگی است». بدین ترتیب، چه بهتر که این امکان را فراهم کنیم که بتوانیم مبارزه را به زیست روزمره خود پیوند بدهیم و به قول معروف «مبارزه را زندگی کنیم». اما اگر به هر دلیلی، یک زمانی احساس کردیم که میان مبارزه با زندگی تضادی وجود دارد که باید یکی را انتخاب کنیم، این زندگی نیست که باید قربانی مبارزه شود.

فارغ از تمامی تحلیل‌های نظری و تاریخی، به نظرم می‌توان ایراد کار مصطفی شعاعیان و بسیاری از هم‌نسل‌های او را در همین بزنگاه و در همین انتخاب خلاصه کرد: «جایی که زندگی را به قصد مبارزه ترک گفتند». یعنی دقیقا در لحظه آفرینش همین شعر، لحظه‌ای که زندگی مرد و مرگ آغاز شد.

خشم‌گین از اختناق، ترسان از انقلاب!


زمانی «امیرپرویز پویان» در نقد محافظه‌کاری ارتجاعی جلال آل‌احمد او را «خشم‌گین از امپریالیسم، ترسان از انقلاب» توصیف کرد. نقد پویان، برگرفته از ذهنیت و رویکرد مارکسیستی که داشت معطوف به طبقه اجتماعی آل‌احمد بود. یک «خرده بورژوای سنت‌گرا» که هرقدر از وضعیت موجود ناراضی باشد، همچنان در هراس از انقلاب سوسیالیستی، ترجیح می‌دهد به عنوان یک منتقد اصلاح‌جوی وضعیت باقی بماند تا آنکه قدم در راه انقلاب بگذارد.

البته نه عمر جلال و نه پویان قد نداد که غلبه ارتجاع خرده‌بورژوازی بر انقلاب ۵۷ را ببینند. اگر می‌ماندند، شاید پویان هم به چشم می‌دید که آل احمد چطور شیفته چنین انقلابی می‌شد و ای بسا آن را مدینه فاضله خود می‌دانست که در سیمای آیت‌الله خمینی تجلی یافته است. ترس‌خوردگی آل‌احمد از انقلاب، آنگونه که پویان به درستی تشخیص داده بود، نه از خود انقلاب، بلکه از نیروهای پرچم‌دار آن بود و منافع مشترکی که همچنان در پیوند با رژیم سنت‌گرای وقت می‌دید. وضعیتی که نیم قرن بعد، بخش بزرگی از جامعه مدنی ایران و به ویژه، جریان موسوم به اصلاح‌طلبی دقیقا در آن گرفتار شدند.

* * *

اسفندماه سال ۹۶ بهزاد نبوی در گفتگو با روزنامه اعتماد برخی جریانات اصلاح‌طلب را متهم کرد که «در هدف برانداز و صرفا در روش اصلاح‌طلب هستند». نبوی تاکید داشت که خودش اصلاحات را به چشم راهکاری برای تقویت و در نتیجه حفظ نظام می‌داند. پس از آن، علی‌رضا علوی‌تبار در مصاحبه‌ای تصریح کرد که بلی، «من در هدف انقلابی هستم، هرچند در شیوه رفتار اصلاح‌طلب‌ام». (اینجا ببینید)

به باور من، جدال قلمی اما غیرمستقیم آقایان علوی‌تبار و نبوی، عریان شدن یک «سوءتفاهم بزرگ» ۲۰ ساله بود. بخش بسیار بزرگی از حامیان جنبش اصلاحات در دهه هفتاد، همواره در پس ذهن داشتند که هدف این جریان «دموکراسی‌خواهی» در معنای واقعی آن است که از مسیر گذار از نظام مبتنی بر «ولایت فقیه» خواهد گذشت؛ اصلاح‌طلبی، صرفا یک «روش» گام به گام و مسالمت‌آمیز برای همین هدف بود. در همان زمان اما، بخش دیگری از اصلاح‌طلبان (که اتفاقا دست بالا را در نمایندگی سیاسی این جنبش داشتند) خود را نه نیروهایی برای گذار از حکومت فعلی، بلکه کارگزاران تثبیت و تقویت آن می‌دانستند.

این سوءتفاهم بزرگ، در چندین بزنگاه به تقابل‌های عجیبی انجامید که بی‌شک واقعه ۱۸تیر ۷۸ نخستین آن بود. جایی که ارشدترین نیروهای اصلاح‌طلب عملا نشان دادند که خود را بیشتر به حاکمیت موجود نزدیک می‌دانند تا دانشجویان یاغی با سودای ناگفته براندازی! سال‌ها بعد این شکاف‌ها در جنبش سبز تعمیق شد و به باور من، سرانجام در وقایع سال ۹۸ به یک گسست کامل انجامید. انتخابات ۱۴۰۰، دیگر هیچ پیام جدیدی نداشت بجز اعلام رسمی و عمومی شکاف میان نیروهای خواستار گذار از نظام فعلی، با هوادارن حفظ آن.

مخالفان «براندازی در هدف و اصلاح‌طلبی در روش»، درست به مانند آل احمد در اواخر دهه ۴۰، هرچند در ظاهر منتقد وضعیت حکومت هستند، اما در عمل منافع و احتمالا خاستگاه خود را بیشتر به حاکمیت فعلی نزدیک می‌دانند تا احتمالاتی که به عنوان جایگزین‌های دموکراسی‌خواهی مطرح می‌شود. اینان مصادیق آشکار «خشم‌گین از اختناق، ترسان از انقلاب» هستند و توجیهاتی از جنس هراس از خشونت، ترس از سوریه‌ای شدن، تلاش برای کاهش هزینه و یا ضرورت حرکت گام‌به‌گام را صرفا به عنوان سرپوشی در پنهان سازی یک واقعیت قطعی به کار می‌برند: «اینکه خواستار حفظ نظامی غیردموکراتیک، غیرسکولار، غرب‌ستیز و مدنیت گریز هستند».

با چنین نگاهی، اصلاح‌طلبی و اصول‌گرایی به هیچ وجه دیگر توضیح دهنده هیچ شکاف معناداری در فضای سیاسی و اجتماعی جامعه ایرانی نیستند. تنها شکاف معنادار و اصیل فعلی، شکاف میان «براندازها» با «حامیان و مدافعان حاکمیت فعلی» است. هرچند که اردوگاه کلان براندازها، خودش به طیف‌های بسیار متنوعی تقسیم می‌شود که ناشی از تنوع در «روش» و نه «هدف» هستند. سخن گفتن از ضرورت تدبیر راهکارهای کاهش خشونت، کاهش هزینه و البته حفظ تمامیت ارضی کشور، بی‌شک در دل اردوگاه براندازی یک ضرورت و اولویت است، اما صرفا به عنوان یک «هم‌اندیشی اجرایی» که هیچ فصل مشترکی با بهانه‌جویی‌های نیروهای حافظ و هوادار نظام فعلی ندارد.

از این پس نیز به نظر می‌رسد هیچ نیرو یا چهره سیاسی نمی‌تواند بدون روشن کردن نسبت خود با شکاف واقعی «براندازی» وارد گفتگو در سطوح پایین‌تر حول «روش‌ها» و موانع و خطرات باشد و طبیعتا نیز نمی‌تواند خود را در ردیف دموکراسی‌خواهان و حتی توسعه‌گرایان معرفی کند. هویت‌خواهی سیاسیون در مرزبندی با «براندازی» بی‌تردید در گوش جامعه فقط و فقط به یک معنا ترجمه خواهد شد: «دفاع از نظام حاکم و توجیه و تداوم وضع موجود».

 

۴/۱۸/۱۴۰۰

در تقدم هدم سیاست بر هدم جمهوریت

 


تصور کنید که مثلا تونی بلر در انگلستان پس از شکست حزب کارگر در انتخابات بگوید: «دلیل شکست حزب ما این بود که مردم اشتباه کردند»! این صحبت ممکن است از روشنفکر نقادی چون «نوام چامسکی» در نقد رفتارهای اجتماعی پذیرفته باشد، اما اینکه یک جریان سیاسی مدعی شود دلیل شکست انتخاباتی من «اشتباه مردم» بوده، با دو اصل در تناقض است:

اصل نخست، خود مفهوم دموکراسی که سیاست‌مداران را نه «ولی» و «قیم» مردم، بلکه نمایندگان آن‌ها قلمداد می‌کند. اندیشه اصلاح‌طلبان انتخاباتی، نسخه تضعیف شده راس حکومت هستند که مردم را «رعیت» قلمداد می‌کنند و به جای اینکه جایگاه خودشان را در نسبت با مردم بسنجد، مردم را با معیار نزدیکی و دوری به خود گمراه یا با بصیرت می‌خوانند.

اصل دوم، مفهوم خود سیاست است؛ جایی که وظیفه فعال سیاسی کسب حمایت برای راهکارهای خودش است. عجیب است کسانی از این تنها وظیفه سیاسی‌شان عاجز باشند و همچنان احساس کنند باید در جایگاه طلب‌کار و حتی آموزگار عمومی قرار داشته باشند.

تکرار روایت «اشتباه مردم در انتخابات ۸۴» که دوباره ورد زبان حضرات شده از بارزترین مصادیق همین وضعیت است. البته حتی بدون فهم دو اصل قبلی هم شاید می‌شد از حضرات پرسید که: چطور وضعیت فعلی، محصول بسیج عمومی در انتخابات ۹۲ و ۹۴ و ۹۶ نیست، اما ناگهان مربوط شده به انتخابات ۸۴؟ یعنی این وسط کلا کارنامه ۸ ساله حضور حضرات در قدرت و فرمان‌بری مردم از پیام «تکرار می‌کنم» بلاموضوع شده، «اشتباه مردم» در سال ۸۴ اثرات تازه خودش را بروز داده؟

مساله اما به نظرم اصلا این استدلال‌ها نیست. چون این‌ها بحث‌هایی در زمین «سیاست» هستند اما ما با وضعیت «هدم سیاست» مواجهیم. غلامحسین کرباسچی در مناظره کلاب‌هاوسی با زیدآبادی، با لحنی تحقیرآمیز می‌گفت: «اگر حزب ما دفتر نداشت شما کجا تشریف می‌بردید افاضه کنید؟» مفهوم «سیاست‌ورزی» را در اندیشه آقای کرباسچی و دوستان کارگزارانی می‌شود از اوج وعده‌هایشان دریافت: «تورم ما کمتر است». یعنی سقف درک ایشان از سیاست به اندازه «انتصاب مدیر اجرایی موفق» است؛ تازه اگر همین هم بود خوب بود، چون بعید است در هیچ کجای جهان به مدیری که سمت‌اش را بدون توجه به اختیارات کافی برای اجرای تعهدات‌ش قبول می‌کند بگویند «مدیر موفق».

معلوم نیست آن‌ها که نکته قوت نامزدشان را حمایت از FATF اعلام می‌‌کنند ما را به ریشخند گرفته‌اند یا واقعا نمی‌فهمند که اگر به اختیار دولت بود، حسن روحانی خیلی زودتر آن را تایید کرده بود و اگر به نظر آن حضرت باشد در دولت رییسی هم می‌تواند اجرایش کند. به هر حال، با چنین خوانشی باید گفت دستاوردهای یک برنامه‌نویس ساده که می‌تواند نرم‌افزاری برای بهبود یک کارکرد اجرایی بنویسد در مقایسه با کل تشکیلات حزب کارگزاران مصداق «نلسون ماندلا» را دارد! شاهدش همین صحنه کمدی/تراژیک که خود حضرات در نهایت مجبور شده بودند به جای دفتر احزاب‌شان در اتاق‌های کلاب‌هاوس «افاضه» کنند.

ضرورت پرداختن به «هدم سیاست» پیش از «هدم جمهوری» همین است که سیاست‌ورزی، ابزار رسیدن به جمهوریت است و کارکرد آنانکه شیوه سیاست‌ورزی را بدین حد مبتذل کرده‌اند دقیقا «خلع سلاح عمومی» است. البته سعی می‌کنند چنین کارکردی را با رنگ و لعاب «پرهیز از انفعال» تزیین کنند اما از نگاه من، بالاترین انفعال سیاسی آن است که برای خلاصی از دشواری‌های سیاست‌ورزی واقعی، معنای سیاست را به قامت ترس‌خوردگی محافظه‌کارانه خود تقلیل دهیم!

هدف دیگر جریان انتخابات‌گرا از این «هدم سیاست»، فرار به جلو از جایگاه پاسخ‌گویی به طلب‌کاری است. یعنی همان کاری که با ماجرای انتخابات ۸۴ کرده‌اند. بهترین شیوه برای شانه خالی کردن از زیر بار مسوولیت رویکرد شکست خورده سال‌های اخیر، همین است که با اصرار مشدد بر تکرار همان رویه غلط همچنان مدعی باقی ماند. به قول معروف «دست پیش را بگیر تا پس نیفتی».

در نقطه مقابل این رویکرد، تحریم انتخابات می‌تواند سرآغاز یک مواجهه «سیاسی» با بحران وضعیت کشور است. به باور من، بازگشت به روند سیاست‌ورزی همراه با مقاومت، تنها از مسیر یک «نه» بزرگ آغاز می‌شود. اینکه تاکید کنیم نسخه‌ای که حضرات انتخابات‌گرا برای ما پیچیده‌اند، نه درمان این وضعیت، بلکه دقیقا اصلی‌ترین عامل آن است. ما با تحریم خود نخستین قدم برای توقف این روند «هدم سیاست» را بر می‌داریم تا پس از آن به جبران «هدم جمهوریت» هم امیدوار شویم.